خدا مرا دوست دارد. خدا پاکی و راستی تو را ارزش می نهد. خدا صداقت ما را ارزش می نهد. خدا نمی خواهد صداقت ما از دست رود و ما را کمک میکند. پس بیشتر نمیگویم که شاید از صداقت خارج شود... شاید اگر بیشتر اصرار کنم خود را به گفتن حرفی نادرست تر وادارم!!! پس نه در مورد گذشته و نه حال چیزی نمی گویم. خدا خطاهای مرا بخشیده که هنوز نمیخواهد دروغگو باشم. از تو سپاسگزارم که وسیله خدا برای این پیام بودی.. تو همیشه زیباترین و پاکترین و دوست داشتنی ترین موجود ذهنم در این زمینی... بی نهایت دوستت دارم پرسید چقدر مرا دوست داری؟ سکوتی کردم . چند لحظه به چشم هایش خیره شدم ... گفتم : دوستت دارم به آن اندازه ای که عاشقتم عاشق یک عشق واقعی عاشق تو ... عاشقی که برای رسیدن به تو لحظه شماری می کند به عشق این لحظه های انتظار * دوستت دارم * به اندازه ی تمام لحظات زندگیم تا آخر عمر عاشقتم ... به عشق اینکه تو را تا آخرین نفس دارم * دوستت دارم * به عشق اینکه گاهی با تو و گهگاهی به یاد تو. در زیر باران قدم میزنم عاشق بارانم . . . به عشق آمدن باران و به اندازه ی تمام قطره های باران * دوستت دارم * به عشق تو به آسمان پر ستاره خیره می شوم به اندازه ی تمام ستاره های آسمان * دوستت دارم * به عشق دیدنت بی قرارم . حالا که تو را دارم هیچ غمی جز غم دلتنگی ات در دل ندارم به اندازه ی تمام لحظات بی قراری و دلتنگی * دوستت دارم * . . . من که عاشق چشم هایت هستم. عاشق گرفتن دست های مهربانت هستم به عشق آن چشم های زیبایت * دوستت دارم * لحظه های عاشقی با تو چقدر شیرین است آن گاه که با تو هستم یک لحظه تنها ماندن نفس گیر است ... به شیرینی لحظه های عاشقی * دوستت دارم * من که تنها تو را دارم. از تمام دار دنیا فقط تو را می خواهم. تو تنها آرزویم هستی ... به اندازه ی تمام آرزو هایم که تنها تویی. به اندازه ی دنیا که می خواهم دنیا نباشد و تنها تو برای من باشی به اندازه ی همان تنهایی که یا تنها با تو هستم و یا تنها به یاد تو هستم. ای عشق من ... ای بهترینم ... به عشق تمام این عشق ها * دوستت دارم * پرسیدم : به جواب این سوال رسیدی ؟ این بار او سکوت کرد. و این بار او با چشم های خیسش به چشم هایم خیره شد ... اشک هایش را پاک کردم و این سکوت عاشقانه هم چنان ادامه داشت ... و من باز هم گفتم : به اندازه ی وسعت این سکوت عاشقانه که بین ما برپاست شـایـد آن روز که " ســهـراب" نوشـت : تـا شقـایق هست زنـدگـی بایـد کــرد ... خـبـری از دل پـر درد گــل یـاس نـداشــت. بایـد اینـطـور نـوشــت : هر گلـی هسـت ... چــه شـقــا یــق چــه گــل پـیـچــک و یــاس تــا نیــایــد آقــا زنـدگـی دشـــوار اســـت. بتی،زیبا رخی،ماهی، دلارایی کمند انداز ماهر پیشه گیسویی خدائی جلوه ای،بی مثل و همتایی به ابروی کمانی برده تاب از دل به گیسو صید جانها کرده هر جایی ز بس یارب پریشان کرده او مارا دل از کف داده ام من ، بی تمنایی غبار پای او را بوسه ها دادم پی اش هر سو روانم چون زلیخایی ز حالم آگهی دارد، خدا داند؟ نیامد تا بپرسد از چه تنهایی؟ میان من ، و تو، جز من حجابی کو؟ چو کورم من چه حاصل گر تو پیدایی؟ فراقت آتشی بر جان مشتاقان وصالت مرهی بر زخم شیدایی چه میگردد اگر پیراهنت آید کجایی ای که همچون یوسف مایی؟ دل من بیش از این طاقت نمی داند هوایت کرده ام، این جمعه می آیی؟ چو احسان، من به سرو یار می نازم مه ما را به عالم نیست همتایی شاعر : احسان اکابری یوسف فاطمه. کجاست نسیمی که عطر پیراهنت را به مشام دل بی تابم هدایت کند؟ آقاجان. بیا که دیگر چشمان منتظران ازاشک پر شده.بیامولا. کوچه های بارانی دلمان را با چتری از امید و انتظار فرش کنیم تا که به استقبال ظهورت آییم و شاخه گلی به آستان پاکت هدیه کنیم.وتن آلوده و روح خسته ی خودمان را با شمیم حضورت عطرآگین و آرام کنیم.
اسیرم من به عشق سرو بالایی
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |